فرقی ندارد چند ساله باشیم...
همه مان یک دانه دختر کوچولوی سرتق تخس بدبین اما مهربان و عاشق توی خودمان داریم...که دلش بند بهانه است...که فکرش وسط همه دردهای ریز و درشت توی جمله چی بپوشم گبر کرده باشد...همه ما خاطره داریم از پا کردن کفشهای پاشنه تق تقی و مالیدن قرمزترین ماتیک مادر به سرتا پایمان و کجکی کوتاه کردن چتری خودمان یا عروسکمان و لاک زدن ناخنهای در گوشت فرو رفته اش...آشناییم با دختر کوچولویی که گاه اشک ریخته و یا گاه پایش را روی زمین کوبیده و یا گاه از ته ته دل خندیده...و حواسش نبوده که کسی دندانهایش را دیده یانه...
و این دخترک تنها کسیست که تا آخر دنیا با ما میماند...
حتی اگر دنیای درد و اندوه بر سرش آوار شده باشد...