loading...

خاطرات پاتوق

نوشته های پیشین ، اکنون و آینده ی ما ..........

بازدید : 726
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 16:37

چه قدر جای تو ، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است... گو این که لحظه یی بی تو نیستم...خودت بهتر می‌دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! نفسی نمی‌کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی‌تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می‌تپد...

آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می‌توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می‌گذرانم. ....

دیشب ناگهان یاد نقشه یی افتادم که برای خانه مان کشیدیم و تو فورا آن را بردی که بایگانی کنی...چه قدر تو بامزه ای...باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال‌ها در آن خانه، بر فراز تپه یی بر دامنه‌ی کوههای پوشیده از جنگل زندگی کرده ام!

کتیبه یی بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:

«ای بیگانه که خلوت ما را می‌شکنی! همچنان که در خانه‌ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگی‌ها گریخته ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانه‌ی ما فرود می‌آیی ، خلوت ما را مقدس شمار!»

صادق من! تا هنگامی‌که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام. _ به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُربارتر می‌خواهم.

گاه وقتی در قفس باشی رها تر می شوی.
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی