در باب آرزوی مادرم...
مادرم روزی هشتصد شصت و هفت هزار بار میگوید ازدواج کنم...
بی شک من اگر روزی با مردی ازدواج کنم که باهم به مهمانیهای احمقانهای برویم که مردان یک طرف جمع میشوند و از سیاست و کار و فوتبال میگویند و زنان یک طرف دیگر جمع میشوند و از مانیکور و پدیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و ساکشن و پروتز لب و جکهای سکسی و چگونگی شوهرهایشان در رختخواب و سریالهای ترکیهای ماهواره و خرم خاتون حرف بزنند خودم را آتش میزنم....
مادر من...عزیزدلم...
اگر کسی را پیداکردی که با من به دوچرخه سواری و دیدن تئاتر و کنسرت و فیلم دیدن و دانلود آهنگهای غیر پاپ ...شعر و کتاب خواندن و کافه رفتن...شبگردیهای بی هوا و سفرهای بی هوا کوله پشتی و عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن دیوانه بازیهایی از این دست زد و آنقدر به باهم بودنمان ایمان داشت...
که به زمین و زمان و هر پشه نَری که از دور و برم ردمیشد گیر نداد و به من احساس رفیق بودن داد نه تنها احساس زن بودن ...طوری که تمام دنیا به احساسمان و رابطمان حسادت کنند و مجبور شویم برای چشم نظرهایشان هرروز اسپند دود کنیم آنوقت شاید یک روزی یک فکری برای رسیدن به آرزویت کردم...
که با علم به اینکه این خراب شده نامش ایران است....
و ازدواج به جای اینکه سند باهم بودن من و او باشد سند باهم بودن دو ایل و طایفه و حرف و حدیثهایشان و احتمال همان مهمانیهای احمقانه و غرق شدن در باتلاق خرج و مخارج زندگی و روزمرگی محض است...
احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی نرسید....
مرا ببخش.....🙏