روزها مثل برق و باد یکی پس از دیگری رد میشدند...
و من هر روز عاشق تر....
خدایا...
مرا به آنچه قسمتم نیست عادت نده....
دقیقا 65 روز است که طعم تلخ تنهایی را به فراموشی سپرده ام...
اکنون تنهایی دیگر برایم معنی نداشت....
تنهایی به مرور جایش را به عشق داده بود...
عشقی که هر روز آتشش بیشتر میشود...
و من نمیدانم چه باید بکنم...اخر انتهای قصه را نمیدانم .... این قصه اخر چه میشود.....
خدا یا کمکم کن....
میدانم که میتوانی....
من تحمل درد و جدایی را ندارم....
اکنون تنها پناهم تویی...
خداوندا....
من مادر او نیستم....ولی به بزرگی ات سوگند کمتر از مادرش هم دوستش ندارم کمتر از او نگرانش نیستم....
خدایا...
به جز خودت به دیگری واگذارش مکن...
من عشقم را به دست تو سپرده ام.. ..
مراقبش باش....
خدایا..
عشقم در پناه تو
ن.غ
۶ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۹